دلم تنگ است از دنیا چرایش را نمیدانم
می رسد روزی که می آید کسی عاقبت من می نشـــینم منتظر این خبر می پیچد آری زود زود یک نفر از رفتنم می ربزد اشک عاقبت در خاک می خوابـــــد تنم آری آری روز تدفیـــــــــن و مرا می شوم تنها و پیش چشم باز صبح فردا می نشیند چشم من شاید آن مردی که قلبم می تپید شاید او آنشـــــب مرا باور کند آه اما باز هـــــــــم او می رود شایدآری روزگاری مــــــرد من آری آری روزها در پشت هم روی گورم برف می خوابد شبی برگ می ریزد زمانی بر سرم کاش آنروزی که دیگر نیستم کاش آنروزی که دیگر نیستم آری آری زندگی اینگونه اسـت آه روزی توی یک گودال سرد دیگر آری باید این لبها شوند آری اکنون این من و این گور تنگ کودکی اما به سنگم می دود
نظرات شما عزیزان:
بیخبر پا می کشد از جسم من
می شوم آزاد تنــــــــــها و رها
از خیالات خراب ذهن و تـــــــن
تا که سر بر خانۀ سردم زنــــــد
می زند زنگ و نمی آید صــــــدا
وهم و ترسی توی جانش می تند
تا که دستی توی تابوتم نهـــــد
کاش او باشــــــد نبیند روح من
کو کنون از جسم سردم می رهد
بین آنان کز وجودم آگهــــــــند
بین آنانی که من را طالبنــــــد
بین آنان کز نگاهم می رهنـــد
دیگری خاموش ماتم می چشد
یک نفر گوید که روحش شاد باد
دیگری :تا کی زمان بارش کشد؟!
بی صدا و بی بــــــهانه،نرم و رام
باید از آغوش یاران دل بریــــــــــد
بر لب و در بسترم این خاک و جام
دستهایی توی گوری می نهند
آه شمع دیگری خاموش و بعد
یک به یک پروانه ها پر می زنند
می شود دیوان عمرم چون کتاب
کاش اشعارم نباشد هیمه ای
بهر کام آتـــــــش قهر و عذاب
تا کسی سر بر سرایم بر زند
گوش من پر گردد از آوای سوگ
لحظه ای دیگر دل از من برکند
عمری و تنها به امّیدش شبی
بر سر گورم کشد دست و چشد
زیر لمس دست آثار تبــــــــی
خیس آنگه دیده اش از غم شود
قلبش از مهرم شود و لبریزو دل
عاقبت آرام از این مرهم شود
می شوم تنهای تنها همچو حال
هر کسی بر کار خویش و می شود
زندگــــــــی آغاز از نو بی مجال
دست با حسرت بر این دفتر کشد
نقش خود یابد ته این واژه ها
آه تلخی از چنین باور کشـــد
می رسند از راه و فردا می روند
گویی از هم در هراسند و چنین
با شتاب از روز دیگر می رهند
سنگ سردم می شود هم خواب او
می رسد خورشید و خاک تشنه ام
می کشد لا جرعه سر برفاب او
روز دیگر غرق در گل بسترم
روح من آگاه بر هر ماجـــرا
دست تنها ییست تنها یاورم
نام من در بین یاران خوش رود
چشم هر کس روی تصویرم فتاد
دیده اش بی وقفه بارانی شود
کاغذ شعرم نگردد ریز ریز
یادم آرد آنکه هر چه زدقلم
بود تنها از وجود آن عزیـــز
با غم و شادی گره خوردست سخت
ما همه بازیگر این صحنه ایم
انتخاب نقشها در دست بخت
می شوم من ناظر نقش شما
پای من از صحنه بیرون می شود
کاشکی ماند زمن یک جای پا
غرق خاموشی و در مهر سکوت
تا که شاید روزگاری خاک من
ناله سازد از دهان یک فلوت
روح من بیدار و بیزارم ز خواب
یاد یارانی که از من غافلند
دیده بر آنکس که بر من ریزد آب
مست و غافل از من و شادی کنان
توی گوشم زنگ پایش گوید آه
زندگی زنده ست بی تو همچنان
Power By:
LoxBlog.Com |