دلم تنگ است از دنیا چرایش را نمیدانم

می رسد روزی که دست زندگی
بیخبر پا می کشد از جسم من
می شوم آزاد تنــــــــــها و رها
از خیالات خراب ذهن و تـــــــن
 

 

می رسد روزی که می آید کسی
تا که سر بر خانۀ سردم زنــــــد
می زند زنگ و نمی آید صــــــدا
وهم و ترسی توی جانش می تند

عاقبت من می نشـــینم منتظر
تا که دستی توی تابوتم نهـــــد
کاش او باشــــــد نبیند روح من
کو کنون از جسم سردم می رهد

این خبر می پیچد آری زود زود
بین آنان کز وجودم آگهــــــــند
بین آنانی که من را طالبنــــــد
بین آنان کز نگاهم می رهنـــد

یک نفر از رفتنم می ربزد اشک
دیگری خاموش ماتم می چشد
یک نفر گوید که روحش شاد باد
دیگری :تا کی زمان بارش کشد؟!

عاقبت در خاک می خوابـــــد تنم
بی صدا و بی بــــــهانه،نرم و رام
باید از آغوش یاران دل بریــــــــــد
بر لب و در بسترم این خاک و جام

آری آری روز تدفیـــــــــن و مرا
دستهایی توی گوری می نهند
آه شمع دیگری خاموش و بعد
یک به یک پروانه ها پر می زنند

می شوم تنها و پیش چشم باز
می شود دیوان عمرم چون کتاب
کاش اشعارم نباشد هیمه ای
بهر کام آتـــــــش قهر و عذاب

صبح فردا می نشیند چشم من
تا کسی سر بر سرایم بر زند
گوش من پر گردد از آوای سوگ
لحظه ای دیگر دل از من برکند

شاید آن مردی که قلبم می تپید
عمری و تنها به امّیدش شبی
بر سر گورم کشد دست و چشد
زیر لمس دست آثار تبــــــــی

شاید او آنشـــــب مرا باور کند
خیس آنگه دیده اش از غم شود
قلبش از مهرم شود و لبریزو دل
عاقبت آرام از این مرهم شود

آه اما باز هـــــــــم او می رود
می شوم تنهای تنها همچو حال
هر کسی بر کار خویش و می شود
زندگــــــــی آغاز از نو بی مجال

شایدآری روزگاری مــــــرد من
دست با حسرت بر این دفتر کشد
نقش خود یابد ته این واژه ها
آه تلخی از چنین باور کشـــد

آری آری روزها در پشت هم
می رسند از راه و فردا می روند
گویی از هم در هراسند و چنین
با شتاب از روز دیگر می رهند

روی گورم برف می خوابد شبی
سنگ سردم می شود هم خواب او
می رسد خورشید و خاک تشنه ام
می کشد لا جرعه سر برفاب او

برگ می ریزد زمانی بر سرم
روز دیگر غرق در گل بسترم
روح من آگاه بر هر ماجـــرا
دست تنها ییست تنها یاورم

کاش آنروزی که دیگر نیستم
نام من در بین یاران خوش رود
چشم هر کس روی تصویرم فتاد
دیده اش بی وقفه بارانی شود

fff

کاش آنروزی که دیگر نیستم
کاغذ شعرم نگردد ریز ریز
یادم آرد آنکه هر چه زدقلم
بود تنها از وجود آن عزیـــز

آری آری زندگی اینگونه اسـت
با غم و شادی گره خوردست سخت
ما همه بازیگر این صحنه ایم
انتخاب نقشها در دست بخت

آه روزی توی یک گودال سرد
می شوم من ناظر نقش شما
پای من از صحنه بیرون می شود
کاشکی ماند زمن یک جای پا

دیگر آری باید این لبها شوند
غرق خاموشی و در مهر سکوت
تا که شاید روزگاری خاک من
ناله سازد از دهان یک فلوت

آری اکنون این من و این گور تنگ
روح من بیدار و بیزارم ز خواب
یاد یارانی که از من غافلند
دیده بر آنکس که بر من ریزد آب

کودکی اما به سنگم می دود
مست و غافل از من و شادی کنان
توی گوشم زنگ پایش گوید آه
زندگی زنده ست بی تو همچنان



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 5:55 PM توسط B3HI| |


Power By: LoxBlog.Com