دلم تنگ است از دنیا چرایش را نمیدانم

ازش خدافظی کردم

بهش گفتم خیلی نامردی

حتی یه بارم نگفت نرو

اونی که منو از تو جدا کرد یه روزی عین من میشه

خدا عشقم ازم گزفتی

خدا جونمم بگیر

دارم دیوونه میشم اخه

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 11:11 PM توسط B3HI| |

اگه یه روزی یکی عاشقتون شد

اگه گفت دوستون داره

اگه نگرانتون شد

تورو خدا اذیتش نکنین

نامردی نکنین

داغونش نکنین

اه

اخه چرا اینجور میکنین؟

چرا همش فکر مکنین طرف خر هس؟

ووووووووووووووووای من دیگه خفه شدم

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 11:1 PM توسط B3HI| |

من اینجارو باز کردم بهت گفتم

تو حتی یه سلام هم ندادی

نمیدونم حرفامو میخونی یا نه

مهم نیس

فقط اگه میخونی حرفامو تقدیم دیگری نکن اینا برا تو نوشته شدن نه برا ...

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 9:36 PM توسط B3HI| |

اقا...

بهم گفتی اولین کسیم که به زندگیت اومدم

پس عشقو دوس داشتن و ...رو من بهت فهموندم

ولی یادم نماد بهت جدایی و فراموش کردن رو یاد داده باشم

فهمیدی منظورمو؟

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 9:23 PM توسط B3HI| |

واستین براتون یه چیز بگم

حموم بودم

کلاس بودم

گوشیم شارز نداشت

گوشیم سایلنت بود

پیش بابام

تو ماشینم

و حرفای شبیه اینو زیاد شنیدی بدون داره تورو میپیچونه

فقط بگو هه باشه

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 9:17 PM توسط B3HI| |

اقا...

اونی که صبح چشاشو باز میکنه و از جاش پا نشده بهت اس میزنه

جواب ندادنی زود زنگ میزنه

فکر نکن که اویزونت شده

فکر نکن که کمبود محبت داره

وقتی بهت گیر میده

وقتی بهت حساس هست

فکر نکن که عقده ی هست

فکر نکن که خود درگیر

اینو بفهم دوست داره

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 9:4 PM توسط B3HI| |

میدونی کی تنهاس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

اونی که عشقش نشسته کنارش

دستاشو گرفته

ولی دل اون مشوق

پیش کس دیگه ای هست

لعنت به همه ی اونایی که عشق مردومو میدزدن

لعنت به اونی که رابطه ی مارو میزنه به هم و تو طرف اونو میگیری

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 9:0 PM توسط B3HI| |

اااااااااااااه دیوووووووووووووونه شدم

رسما دیوونگی هست به عکسش تو گوشیت صد بار نگاه کنی و بغض خفت کنه

اشک بریزی و بوسش کنی در حالیکه اون پی خوش گذرانی خودش باشه

دو ساعت فکر کنی یه بهونه پیدا کنی زنگ بزنی بعد یه زنگ رد تماس بده

اسمس بزنه نمیتونم حرف بزنم

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 8:50 PM توسط B3HI| |

دلم میخواد برگردیم به روز اول

یه داداش باشی برام

ااااااااااااااااااااااااااااااااااااه

نه نمیشه حتما بازم عاشقت میشم

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 8:46 PM توسط B3HI| |

 

همه میگفتن : عشقت داره بهت خیانت میکنــــــــــــــــه !


گفتم : میدونــــــــــــــــم

گفتن : این یعنی دوست نــــــــــــــــداره !

گفتم: میدونــــــــــــــــم

گفتن : یه روز میزاره میره تنها میشــــــــــــــــی !

گفتم : میدونــــــــــــــــم

گفتن : پس چرا ولش نمیکنــــــــــــــــی ؟!

گفتم : این تنها چیزیه که نمیدونــــــــــــــــم ...!

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 7:56 PM توسط B3HI| |

خدایا در گفتن این جمله "دوستت دارم" چه راززیه که اونیکه میگه عاشقتر میشه ....ولی اونیکه میشنوه .....بی تفاوت تر ؟......

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 7:52 PM توسط B3HI| |

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 7:51 PM توسط B3HI| |

می خواهم برگردم به روزهای کودکی!!!!!!!!!

آن زمان ها که : ....پدر تنها قهرمان بود.

عشق ، تنها در آغوش مادر خلاصه میشد.

...... بدترین دشمنانم ، خواهر و برادرهای خودم بودند.

تنها دردم ، زانوهای زخمی ام بودند.

تنها چیزی که میشکست ، اسباب بازیهایم بود

و

معنای خداحافظی ، تا فردا بود...!!!!!

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 6:18 PM توسط B3HI| |

زندگی را بايد از گرگ آموخت و بس...!!

گرگ با همنوعانش شکار ميکند...!!

خو ميگيرد زندگی ميکند...!!

ولی چنان به آنان بی اعتماد است که شب هنگام خواب ،با يک چشم باز ميخوابد...!!

شايد گرگ معنی رفاقت را خوب درک کرده است...!!

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 6:11 PM توسط B3HI| |

از دوستان آنقدر بد ديده ام، از دوست مي ترسم...

به هيچ كس دل نمي بندم، از اين دوست مي ترسم...

نمي ترسم ار عقرب،نه از شيطان و جادوگر....

من از نامردي دوستان به ظاهر مرد مي ترسم!!!!

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 6:10 PM توسط B3HI| |

" عزيز دلم "

 

وقتي دلتنگت مي شم ُ وقتي ازم دوري

وقتي تنهام و نمي دونم چه جوري

برسم به روزاي خوبي که باهم داشتيم.

ما آيندمونو تو يه زميني کاشتيم

که هيچي ازش سبز نشد

جزغصه ي زياد ، گريه ي خود به خود !

 

وقتي که عشق تنهات مي ذاره بي خبر

وقتي که مي گه همه چيز ُ با خودت ببر

تا اثري نمونه از خاطره هامون

مثل وبا ، مثل سل ، شايدم طاعون

که وقتي مياد همه چيز ُ با خودش مي بره

ندونستن دليلش ... واسه هر دومون بهتره !

 

hgh

 

ما تو اين سختي ها عشق ُ شناختيم

فکر مي کرديم مي بريم ولي ... باختيم !

 

وقتي به روزاي قشنگمون فکر مي کنم

به اينکه چه جوري بودم و چه جوري شدم

به اينکه چرا فاصله بينمونه

به اينکه چه حسي الان تو جونـمونه

وقتي يه آهنگو هميشه گوش مي دي

ميله هاي قفس تنهايي تو جوش مي دي

راه فرار ِ تو تنگ تر مي کني

دلتو از ايني که هست سنگ تر مي کني !

 

وقتي تمام تلاشت اينه که مال هم نشيم

طعم شيرين ِ شکست خوردن ُ بـچـشيم

وقتي مي خواي عشقمون ، مثل سردرد شه

وقتي مي خواي جدايي بي برو برگرد شه

کاري ازم بر نمياد... عزيز دلم

دلم يه مدت زياد... تنهايي مي خواد... عزيز دلم !

 

ما تو اين سختي ها عشق ُ شناختيم

فکر مي کرديم مي بريم ولي ... باختيم !

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 5:57 PM توسط B3HI| |

می رسد روزی که دست زندگی
بیخبر پا می کشد از جسم من
می شوم آزاد تنــــــــــها و رها
از خیالات خراب ذهن و تـــــــن
 

 

می رسد روزی که می آید کسی
تا که سر بر خانۀ سردم زنــــــد
می زند زنگ و نمی آید صــــــدا
وهم و ترسی توی جانش می تند

عاقبت من می نشـــینم منتظر
تا که دستی توی تابوتم نهـــــد
کاش او باشــــــد نبیند روح من
کو کنون از جسم سردم می رهد

این خبر می پیچد آری زود زود
بین آنان کز وجودم آگهــــــــند
بین آنانی که من را طالبنــــــد
بین آنان کز نگاهم می رهنـــد

یک نفر از رفتنم می ربزد اشک
دیگری خاموش ماتم می چشد
یک نفر گوید که روحش شاد باد
دیگری :تا کی زمان بارش کشد؟!

عاقبت در خاک می خوابـــــد تنم
بی صدا و بی بــــــهانه،نرم و رام
باید از آغوش یاران دل بریــــــــــد
بر لب و در بسترم این خاک و جام

آری آری روز تدفیـــــــــن و مرا
دستهایی توی گوری می نهند
آه شمع دیگری خاموش و بعد
یک به یک پروانه ها پر می زنند

می شوم تنها و پیش چشم باز
می شود دیوان عمرم چون کتاب
کاش اشعارم نباشد هیمه ای
بهر کام آتـــــــش قهر و عذاب

صبح فردا می نشیند چشم من
تا کسی سر بر سرایم بر زند
گوش من پر گردد از آوای سوگ
لحظه ای دیگر دل از من برکند

شاید آن مردی که قلبم می تپید
عمری و تنها به امّیدش شبی
بر سر گورم کشد دست و چشد
زیر لمس دست آثار تبــــــــی

شاید او آنشـــــب مرا باور کند
خیس آنگه دیده اش از غم شود
قلبش از مهرم شود و لبریزو دل
عاقبت آرام از این مرهم شود

آه اما باز هـــــــــم او می رود
می شوم تنهای تنها همچو حال
هر کسی بر کار خویش و می شود
زندگــــــــی آغاز از نو بی مجال

شایدآری روزگاری مــــــرد من
دست با حسرت بر این دفتر کشد
نقش خود یابد ته این واژه ها
آه تلخی از چنین باور کشـــد

آری آری روزها در پشت هم
می رسند از راه و فردا می روند
گویی از هم در هراسند و چنین
با شتاب از روز دیگر می رهند

روی گورم برف می خوابد شبی
سنگ سردم می شود هم خواب او
می رسد خورشید و خاک تشنه ام
می کشد لا جرعه سر برفاب او

برگ می ریزد زمانی بر سرم
روز دیگر غرق در گل بسترم
روح من آگاه بر هر ماجـــرا
دست تنها ییست تنها یاورم

کاش آنروزی که دیگر نیستم
نام من در بین یاران خوش رود
چشم هر کس روی تصویرم فتاد
دیده اش بی وقفه بارانی شود

fff

کاش آنروزی که دیگر نیستم
کاغذ شعرم نگردد ریز ریز
یادم آرد آنکه هر چه زدقلم
بود تنها از وجود آن عزیـــز

آری آری زندگی اینگونه اسـت
با غم و شادی گره خوردست سخت
ما همه بازیگر این صحنه ایم
انتخاب نقشها در دست بخت

آه روزی توی یک گودال سرد
می شوم من ناظر نقش شما
پای من از صحنه بیرون می شود
کاشکی ماند زمن یک جای پا

دیگر آری باید این لبها شوند
غرق خاموشی و در مهر سکوت
تا که شاید روزگاری خاک من
ناله سازد از دهان یک فلوت

آری اکنون این من و این گور تنگ
روح من بیدار و بیزارم ز خواب
یاد یارانی که از من غافلند
دیده بر آنکس که بر من ریزد آب

کودکی اما به سنگم می دود
مست و غافل از من و شادی کنان
توی گوشم زنگ پایش گوید آه
زندگی زنده ست بی تو همچنان

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 5:55 PM توسط B3HI| |

دلیل گریه هام شاید واسه غربتیه که دارم

شایدم واسه شستن گناهام باشه

نمی دونم احتمالا" هم به خاطر این باشه که

وقتی عظمت خدا رو حس می کنم احساس حقارت می کنم

خدایی که تو قلبم جا دادم از این نبوده که بخوام خلوت تنهاییهامو پر کنم

خدا به خاطر این تو قلبمه چون بهش نیاز دارم مثل همه ی آدمای دنیا

می خوام وقتی اشک می ریزم هر قطره اشک اسم خدا رو روی گونه هام حک کنه

می خوام وقتی اشک به انتهای زندگیش می رسه رد پا بذاره و دوباره متولد بشه

دیروز وقتی داشتم با هیبت از کنار زندگی رد می شدم

فکر می کردم زندگی همون خداییه که باید تو قلبم باشه

ولی اشتباه می کردم چون وقتی ازش گذشتم از چشمم افتاد

بعد با کسی تا جایی همسفر شدم خیال کردم دیگه حتما" خودشه

ولی وقتی وسط راه منو رها کرد فهمیدم اینم نیست

از اون روز به بعد هیچ چیز و هیچ کس را با خدا اشتباه نمی گیرم

خدای من آنست که روحش در من جاریست

فقط اوست که گریه هایم را می بیند

او صدایم را می شنود

گناهان صغیره و کبیره ی مرا می بخشد

او را چه دوست داشته باشم چه نداشته باشم دوستم دارد همیشه با من است

خدایی که نزدیکتر از رگ گردن به من است

خدایا رحمتت را در اشکهایم قرار بده

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 5:52 PM توسط B3HI| |

انسانها دو تا قلب دارن

قلبی که از بودن آن با خبر است و قلبی که از حضورش بی خبر.

 

قلبی که از آن با خبر است همان قلبی ست که در سینه می تپد

 

همان که گاهی می شکند

 

گاهی می گیرد و گاهی می سوزد

 

گاهی سنگ می شود و سخت و سیاه

 

و گاهی هم از دست می رود...

 

 

 

 

 

با این دل است که عاشق می شویم

 

با این دل است که دعا می کنیم

 

با همین دل است که نفرین می کنیم

 

و گاهی وقت ها هم کینه می ورزیم...

 

 

 

 

 

اما قلب دیگری هم هست.قلبی که از بودنش بی خبریم.

 

این قلب اما در سینه جا نمی شود

 

و به جای اینکه بتپد.....می وزد و می بارد و می گردد و می تابد

 

این قلب نه می شکند نه میسوزد و نه می گیرد

 

سیاه و سنگ هم نمی شود

 

از دست هم نمی رود

 

 

 

 

 

زلال است و جاری

 

مثل رود و نسیم

 

و آنقدر سبک است که هیچ وقت هیچ جا نمی ماند

 

بالا می رود و بالا می رود و بین زمین و ملکوت می رقصد

 

 

 

این همان قلب است که وقتی تو نفرین می کنی او دعا می کند

 

وقتی تو بد می گویی و بیزاری او عشق می ورزد

 

وقتی تو می رنجی او می بخشد...

 

 

 

این قلب کار خودش را می کند

 

نه به احساست کاری دارد نه به تعلقت

 

نه به آنچه می گویی نه به آنچه می خواهی

 

 

 

 

 

و آدمها به خاطر همین دوست داشتنی اند

 

به خاطر قلب دیگرشان

 

به خاطر قلبی که از بودنش بی خبرند .

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 5:49 PM توسط B3HI| |

راحله توی خونه نشسته بود و برای تماس دوست پسرش باربد بیقراری میکرد . راحله تازه ۱۴ ساله شده بود و ۳ ماه پیش در راه مدرسه با باربد آشنا شده بود ، باربد از اون تیپ پسرهایی بود که به راحتی میتونست دل دخترها رو اسیر خودش کنه ، پسری خوش تیپ و چرب زبون که توی این مدت کم تونسته بود همه چیز راحله بشه و روی تخت پادشاهیه قلبش حکمفرمایی کنه .راحله چیز زیادی در مورد باربد نمیدونست ، راحله شیفته ظاهر زیبا و حرفهای دل نشین باربد شده بود ، برای راحله خیلی زود بود که وارد این بازیهای عشقی بشه ، اما او فقط و فقط به باربد فکر میکرد .

راحله از اون دخترهای رمانتیک و عاشق پیشه بود ، از اون دخترهایی که تشنه عشق و محبت هستند ، حالا هر عشق و محبتی که میخواست باشه و از طرف هر کسی اعمال بشه .

باربد قولهای زیادی به راحله داده بود ، از جمله قول ازدواج . راحله به روزی فکر میکرد که با لباس عروسی در کنار باربد ایستاده بود و دست در دست او به روی تمام دخترانی که با نگاهی پر از حسد به او خیره شده بودند ، می خندید .

صدای زنگ تلفن رشته افکار راحله رو پاره کرد . راحله سریع از جا بلند شد و به سمت تلفن خیز گرفت و قبل از اینکه بذاره کس دیگه ای گوشی رو برداره ، گوشی رو برداشت و سلام کرد و بعد این سلام گرم باربد بود که به پیشواز سلامش اومد .

راحله نگاهی به اطرافش کرد و وقتی مطمئن شد کسی کنارش نیست به آرومی گفت : خوبی عزیزم ، چرا اینقدر دیر زنگ زدی ، میدونی من از کی منتظرت بودم ، فکر نکردی نگرانت بشم .

باربد : الهی من بمیرم برای اون دل مهربونت که نگران من شده بود ، شیرینم من به خدا قصد نگران کردنتو نداشتم ، فقط یه کاری برام پیش اومد که نتونستم زودتر زنگ بزنم .

راحله : خدا نکنه تو برام بمیری ، تو دعا کن من برات بمیرم ، باربد به خدا اگه یه کم دیرتر زنگ زده بودی من مرده بودم ، آخه عزیزم من به شنیدن حرفهای قشنگت عادت کردم .

باربد : من هم به شنیدن صدای قشنگت عادت کردم ، باور کن وقتی صداتو میشنوم همه غم و غصه هام فراموشم میشه .

راحله : من نباشم که تو غم و غصه داشته باشی ، عزیزم

باربد : راحله نبودن تو بزرگترین غصه برای منه و بودنت بزرگترین خوشبختی .. خب عزیزم چی کار میکردی ؟

راحله : منتظر تماس تو بودم ، فبلشم داشتم تکالیف مدرسه رو انجام میدادم .

باربد : خوبه . خب با درسات چی کار میکنی ، برات سخت که نیستن .

راحله : نه ، اونا سخت نیستن ، فقط انتظار برام سخته ، انتظار دیدن تو ، انتظار شنیدن حرفهای قشنگت ، باربد باور کن وقتی از تو برای بقیه بچه های مدرسه حرف میزنم ، اتیش حسادتو توی چشمهای همشون میبینم ، مخصوصا اون جمیله که یکسره تو گوشم میخونه این دوستیها آخر و عاقبت نداره و آخرش سرت به سنگ میخوره ، من که میدونم این حرفها رو برای چی میزنه ، اون فقط به من و عشق من نسبت به تو حسودیش میشه .

باربد : آره ، صد در صد اون به تو حسودیش میشه ، اصلا اگه از من میشنوی بهتره دورشو خط بکشی و دیگه باهاش حرف نزنی ، چون نمیخوام با حرفهای مسخره اش تو رو ازم بگیره .

راحله : باربد مطمئن باش هیچکی نمیتونه تو رو ازم بگیره ، حتی خدا .

باربد : من میخوام به همه دنیا ثابت کنم که دوستیهای خیابونی همشون آخرش جدایی نیست ، من با تو ازدواج میکنم و تو رو خوشبخترین زن روی زمین میکنم تا به همه ثایت بشه .

راحله : من هم توی این راه از هیچ کوششی دریغ نمیکنم ، باربد من فقط کنار تو احساس خوشبختی میکنم .

( ناگهان صدایی در گوشی میپیچه ) .

باربد : این صدای چی بود ؟

راحله : نمیدونم ، تو میگی صدای چی بود ؟

باربد : نمیدونم ، ولی فکر کنم یکی داشت به حرفهای ما گوش میداد .

ناگهان عرق سردی بر تن راحله نشست .

راحله با ترس : یعنی کی ؟

باربد : نمیدونم ، ولی هر کی بوده باید از خونه شما بوده باشه ، چون من توی خونه تنهام .

ناگهان راحله پدرشو مقابل خودش دید که با نگاهی پر از خشم و عصبانیت به او خیره شده بود و از شدت عصبانیت رگهای گردنش بالا زده بود . راحله خشکش زده بود و هاج و واج مونده بود . پدرش به سمتش خم شد و گوشی تلفن رو از دشتش گرفت و بعد سیلی محکمی پای گوش راحله خوابوند . قدرت سیلی به قدری بود که راحله به طرفی پرتاب شد و صدای سیلی در گوشی پیچید و باربد شنید .

باربد هر چی الو گفت فایده ای نکرد و با ناامیدی گوشی رو سرجایش گذاشت .

پدر راحله به سمت راحله رفت و موهای بلند و مواجش رو در دست گرفت و راحله رو از زمین بلند کرد و بعد با تمام وجود سر راحله داد کشید که : دختره بی چشم و رو ، چشم من روشن حالا دیگه میشینی با پسرهای غریبه دل میدی و قلوه میگیری ، هااااا ، فکر کردی من میزارم تو این خونه از این غلطا بکنی ، این قدر میزنمت که دیگه هوس عشق بازی از سرت بپره ، دختره بی آبرو و هرزه .

هنوز حرف پدر تموم نشده بود که مشتی محکم بر دهان ظریف راحله فرود امد و اونو غرق خون کرد و بعد از اون ضربات پیاپی کمربند بود که بر پشت و پهلوهای راحله فرود می آمد .

عشق از راحله موجودی سرسخت و شکست ناپذیر ساخته بود به نحوی که در زیر بدترین تنبیه های پدرش هم قطره ای اشک نریخت .راحله میدونست داره برای هدفی بزرگ تنبیه میشه ، راحله با جون و دل حاضر بود در راه باربدش تمام این کتک ها و فحش ها رو به جون بخره .

تمام بدن راحله سیاه و کبود شده بود و خون از دهان و بینی اش جاری بود . اما دو دیده اش خشک بود و قطره ای اشک روی گونه هاش ننشسته بود . پدر بعد از اینکه حسابی راحله رو به باد کتک گرفت ، کمر بندو به زمین انداخت و خودشو روی مبل انداخت و با نعره گفت : دفعه آخری باشه که میبینم با پسر غریبه صحبت میکنی ، به خداوندیه خدا قسم اگه یه بار دیگه ببینم با پسرها زد و بند داری ، سرتو میزارم لبه باغچه و گوش تا گوش میبرم ... فهمیدی...ی .

راحله نایی برای صحبت کردن نداشت ، او فقط تمام تنفرش رو در نگاهش جمع کرده بود و به پدرش خیره شده بود .

مادر راحله غرولند کان جلو اومد و بعد از اینکه از پدر راحله دفاع کرد با پرخاش به دخترش گفت : حالا برو گمشو تو اتاقت که دیگه نمیخوام ببینمت ، دختره بی چشم و رو ، میدونی اگه همسایه ها بفهمن چی پشت سرمون میگن ، وای خدا به دور سه تا دختر بزرگ کردم یکی از یکی دسته گلتر ، حالا این آخری باید اینجوری بشه ، به خدا نمیدونم چه گناهی کردم که خدا تو رو گذاشت تو دامنم . راحله اگه دوباره بفهمم تلفن خونه رو به پسرها دادی و باهاشون سر وسر داری ، میدم بابات اینقدر بزنت تا بمیری . حالا پاشو برو تو اتاقت .

راحله با غروری شکسته و قلبی محزون ، بازحمت از جا بلند شد و کشون کشون به اتاقش رفت و در رو پشت سرش بست . راحله روی تخت نشست و زانوهاشو در بغل گرفت وسرشو به روی زانو گذاشت و بعد آروم آروم صورت معصومش غرق اشک شد .

راحله اون شب تا صبح نتونست بخوابه ، تموم تنش درد میکرد و غرورش جریحه دار شده بود .

بالاخره صبح شد و راحله خودشو برای رفتن به مدرسه آماده کرد .

راحله از اتاقش بیرون اومد و خواست بدون اینکه کسی متوجه بشه از خونه بیرون بیاد که ناگهان صدای پدرش اوتو سر جا میخکوب کرد .

پدر : داری مدرسه میری ؟

راحله بدون اینکه روشو به طرف پدرش بکنه گفت : بله .

پدر : فقط یادت باشه از این به بعد مثه سایه هر جا بری دنبالت میام ، به خدا اگه ببینم به جای مدرسه جای دیگه ای میری ، یا بعد از مدرسه میری با دوستات دنبال الواتی ، دیگه نمیذارم هیچ وقت مدرسه بری ، حالا زود از جلوی چشمام دور شو .

راحله بدون خداحافظی از خونه بیرون آمد و به مدرسه رفت .

زنگ آخر به صدا در آمد و راحله همراه دوستانش از مدرسه خارج شد ، که ناگهان چشمش به باربد افتاد . با دیدن باربد دل راحله به لرزه افتاد ، لرزه نه از ترس بلکه از شور عشق . راحله خواست دوان دوان خودشو به باربد برسونه ،که ناگهان یاد حرفهای پدرش افتاد ، راحله ترسید ، ترسید که نکنه پدرش از دور هواشو داشته باشه ، برای همین چندبار به این طرف و اون طرف نگاه کرد و وقتی مطمثن شد خبری از پدرش نیست ، سریع خودشو به باربد رسوند .

راحله با بغض سلام کرد .

باربد : سلام عزیزم ... راحله دیشب چه اتفاقی افتاد ؟

راحله لحظه ای مکث کرد و گفت : پدرم .. پدرم همه چی رو فهمید ، اون همه حرفامونو شنید .

باربد : راست میگی ؟ ... پس اون صدا ماله ...

راحله : آره .

باربد : خب عکس العمل پدرت چی بود ؟

راحله : میخواستی چی باشه ... تا میخوردم منو زد . باور کن دیشب ار درد خوابم نبرد .

باربد : الهی من برات بمیرم که به خاطر من این همه کتک خوردی . راحله به خدا از نگاه کردن توی چشمات خجالت میکشم .

راحله : پدرم گفته دیگه حق ندارم با تو رابطه داشته باشم ، گفته از این به بعد مثل سایه دنبالم میکنه .

باربد : پدرت بیخود کرده ، مگه میذارم به همین راحتی تو رو ازم بگیره ، راحله زندگیم با بودن توگره خورده ، راحله اگه تو رو ازم بگیرن من میمیرم .

راحله : منم همین طور ، باربد من نمیخوام از تو جدا بشم ، نمیخوام تو رو ازم بگیرن ، باربد میگی چی کار کنم؟

باربد کمی فکر کرد و گفت : راحله یک راه هست ، اما نمیدونم تو قبول میکنی یا نه ؟

راحله : چه راهی ؟

باربد : فرار از خونه .. راحله تو از خونه فرار کن و بیا پیش من ، من و تو با هم ازدواج میکنیم و برای همیشه در کنار هم میمونیم ، این جوری دیگه هیچ کس نمیتونه مارو از هم جدا کنه .. راحله این تنها راه زنده نگه داشتن عشقمونه .

راحله باشنیدن پیشنهاد باربد به فکر فرو رفت ، فرار از خونه ... چیزی که تا حالا حتی فکرشو نکرده بود .

باربد : تو به حرفهای پدرت فکر کن ، به کتکهایی که بهت زده ، راحله خوشبختیه تو در فرار از خونه ست ، راحله به من اعتماد کن ، قول میدم خوشبختت کنم .

راحله : نمیدونم .. نمیدونم چی بگم ، باربد من تو رو به اندازه همه دنیا دوست دارم ، حاضرم به خاطت هر کاری بکنم ، اما فرار از خونه ....

باربد به میان حرف راحله اومد و گفت : مگه تو منو دوست نداری ، مگه نمیگی حاضری به خاطرم هر کاری بکنی .

راحه : خب آره .

باربد : خب من میگم از خونه فرار کن ، راحله به روزهایی فکر کن که با بوسیدن همدیگه شروع میشه ، به شبهایی فکر کن که با هم و در کنار همدیگه به صبح میرسونیمشون ، به دنیای قشنگی که در پیش داریم ، راحله من نمیذارم از کاری که میکنی پشیمون بشی ، راحله تنها راه خوشبختیمون فرار تو از خونه ست ، راحله .

راحله تحت تاثیر حرفهای قشنگ باربد قرار گرفته بود ، از طرفی هر وقت یاد کتکهایی که دیشب از پدرش خورده بود می افتاد ، بیشتر به فرار از خونه ترغیب میشد . راحله مسخ حرفهای باربد شده بود ، مسخ عشق اتشین و صفا و صمیمیت باربد، عشق چشمهای راحله رو کور کرده بود ، مغزشو از کار انداخته بود و نمیگذاشت درست تصمیم بگیره .

باربد : عزیزم من منتظرم ، منتظر جوابت . راحله آیندمون به جواب تو بستگی داره ، راحله من بدون تو میمیرم ، راحله به من رحم کن ، راحله ، نذار پدرت عشق مارو از بین ببره ، راحله پدرت سد عشق ماست ، راحله این سد رو بشکن و عشقمونو از پشتش آزاد کن ... آره راحله سد رو بشکن .

راحله دیگه نتونست جلوی افسون چشمهای باربد طاقت بیاره و گفت : باشه عزیزم ، من به خاطر تو از خونه فرار میکنم ، تا بهت ثابت بشه از هیچ کاری برای زنده نگهداشتن عشقمون دریغ نمیکنم . من این سد رو میشکنم و عشقمونو از پشتش آزاد میکنم ... باربد حالا باید چی کار کنم ؟

برق خوشحالی در چشمان باربد نشست .

باربد : ممنونم راحله . واقعا تو بهترین هدیه خدا برای من بودی . واقعا نمیدونم باید در مقابل این همه احساس پاکت چی کار کنم ... عزیزم تو کاری نمیخواد بکنی . فقط فردا صبح وسایلتو جمع کن و توی کیف مدرست بذار و به جای مدرسه بیا به آدرسی که بهت میدم . بعدشم دیگه هیچ وقت به اون خونه برنمیگردی تا خونوادت بفهمن چه جواهری رو از دست دادن .

باربد روی تکه کاغذی ، آدرس مورد نظرشو نوشت و به راحله داد و بعد از هم خداحافظی کردند . راحله به خونه برگشت و یکراست به اتاقش رفت . راحله تصمیم عجولانه ای گرفته بود . او نمیدونست بعد از فرار چه حوادثی در انتظارشه . راحله فقط به باربد فکر میکرد و قولهایی که به یکدیگر داده بودند . باربد به راحله قول داده بود که خوشبخت ترین زن روی زمینش میکنه . پس جای نگرانی ای برای راحله نبود ، راحله خوشبختیه واقعی رو در نزدیکیه خودش میدید .

اون روز گذشت و صبح روز بعد راحله وسایل مورد نیازش مثل شناسنامه و غیره رو داخل کوله پشتیش گذاشت . راحله بعد از اینکه نگاه سیری به اتاقش انداخت ، از اتاق بیرون آمد و به هوای مدرسه از خونه بیرون زد .

دلشوره ای عجیب بر دل راحله افتاده بود . پاهایش میلرزید و سرگیجه داشت ، برای یک لحظه از فرار پشیمون شد ، اما وقتی یاد حرفهای شیرین باربد و کتکهای سخت پدرش افتاد ، دست از پشیمونی برداشت و با سینه ای ستبر به سمت تنها عشقش باربد رفت . راحله به باربد که کنار خیابون منتظرش بود رسید و سلام کرد .

راحله : عزیزم زیاد که منتظرم نشدی ؟

باربد : هیچی برای من قشنگ تر از انتظار برای تو نیست . .. عزیزم دیگه فکراتو کردی ، پشیمون نمیشی ؟

راحله مسیر نگاهشو از باربد دزدید و به زمین چشم دوخت و گفت : نه ، من تا وقتی کنار تو هستم پشیمون نمیشم . باربد قول میدی نذاری هیچ وقت از کاری که کردم پشیمون بشم .

باربد : قول میدم ... حالا بهتره از اینجا بریم .. خوبیت نداره ما رو با هم ببینن .

باربد و راحله راه افتادن .

راحله : حالا میخوای کجا بریم ؟

باربد : میخوام ببرمت خونمونو به مامانم نشونت بدم . میخوام بهش نشون بدم چه عروس خوشگلی براش پیدا کردم .

باشنیدن حرفهای باربد ، عرق خجالت روی تن راحله نشست . راحله اصلا فکرشو نمیکرد روزی برسه که بتونه به عنوان همسر قانونیه باربد در کنارش راه بره ، اما این رویا برای راحله در شرف به حقیقت پیوستن بود .

ساعت نزدیکای ۱۲ ظهر بود که راحله و باربد پشت خونه ای ایستادند ، راحله تا حالا به این مناطق نیامده بود ، حتی اسم خیابونهاشم نمیدونست چیه .

باربد زنگ خونه رو فشار داد و چند لحظه بعد صدای مردی از آیفون بیرون آمد .

( کیه ؟ )

باربد : منم .. باربد .

... : سلام .. آوردیش ؟

باربد : آره همراهمه .

... : عالیه . در رو باز میکنم .

و بعد در با صدای کلیک خفه ای باز شد .

راحله : این کی بود ؟

باربد کمی دستپاچه شد و گفت : این ... هیچکی . برادرم بود .

آنها از پله ها بالا رفتند و پشت در بسته ای رسیدند . باربد با دست چند ضربه به در زد که در باز و وارد شدند .

راحله اصلا انتظار دیدن چنین جایی رو نداشت . دود سیگار چون ابری بر بالای اتاق جمع شده بود . داخل خونه یک پسر حدودا ۲۲ ساله و دو دختر حدودا ۲۵ ، ۶ ساله حضور داشتند که لباسهای زشت و زننده ای به تن داشتند . پسر به سمت راحله آمد و دستشو برای دست دادن به سمتش دراز کرد . راحله از طرز نگاه و خنده روی لبان پسر اصلا خوشش نیومد ، برای همین خودشو یک قدم عقب کشید و پشت باربد مخفی شد .

باربد قه قه ای زد و گفت : راحله جان یه کم خجالتی تشریف دارن ، اما امروز دیگه خجالتشو میذاره کنار .

یکی از دخترها جلو آمد و باربد گفت : سفارشامو آوردی ، اگه نیاورده باشی نمیزارم کارتو بکنی ها .

باربد لبخندی زد و گفت : نه برات آوردم ، خوبشم آوردم .

باربد به سمت دختر رفت و بسته ای رو به دستش داد و بعد به سمت در رفت و اونو قفلش کرد .

راحله از حرفها و حرکات باربد چیزی نمیفهمید ، اصلا نمیدونست چرا باربد اونو اینجا آورده ، جایی که دو تا دختر هرزه و کثیف وجود دارند .

باربد به طرف راحله رفت و دستشو گرفت و انو روی کاناپه نشوند و بعد ازش خواست تا مانتو و مقنعه شو در بیاره . راحله اول مخالفت کرد ولی بعد که ناراحتیه باربد رو دید مقنعه و مانتوشو در آورد . باربد نگاهی به اندام ظریف راحله انداخت و بعد اومد کنارش نشست و دستشو توی دست گرفت و اونو بوسید . راحله از خجالت سرخ شده بود و حرارت بدنش بالا رفته بود . دوست داشت با باربد از اونجا میرفت . برای همین گفت : باربد : کی میخوایم از اینجا بریم .

ناگهان آن پسر دیگر که اسمش امیر بود ، جلو رفت و گفت : کجا راحله خانم ، شما تازه تشریف آوردید ؟

راحله نگاهی به امیر کرد . امیر با نگاه هیزش به راحله و اندام خوش تراشش خیره شده بود . ترسی عجیب بر دل راحله حاکم شده بود ، راحله نگاهی به اطرافش کرد ، از اون دو تا دختر دیگه خبری نبود ، انگار آب شده بودن و رفته بودن توی زمین ، امیر اومد روی کاناپه و طرف دیگه راحله نشست . ترس راحله بیشتر شد . راحله خودشو به طرف باربد کشید . باربد دستشو روی پای راحله گذاشت و بعد اونو محکم توی بغل کشید و لبانشو روی لبان راحله گذاشت و اونارو چندین بار بوسید .

راحله گیج شده بود ، ترسیده بود ، پشیمون شده بود ، اما دیگه دیر شده بود . راحله از نگاه کردن به چشمهای باربد و امیر میترسید ، چون میدونست شیطان در چشمهای اونا خونه کرده .

راحله خودشو از بغل امیر بیرون کشید و به طرف در دوید که امیر خودشو سریع بهش رسوند و اونو به طرف باربد پرت کرد .

راحله گریش گرفته بود ، اصلا فکر نمیکرد باربد به این شکل بهش خیانت بکنه .

باربد بالای سر راحله اومد و اونو از زمین بلند کرد . راحله جیغ میزد و فریاد میکشید . باربد دستشو جلوی دهان راحله گذاشت و امیر مشغول در آوردن لباسهای راحله شد ... و در یک چشم به هم زدن شرافت و نجابت دختری معصوم چون راحله توسط دو گرگ انسان نما دریده شد .

بعد از اینکه کار باربد و امیر تمام شد ، راحله رو که به شدت گریه میکرد و مثل ماری به خودش میپیچید و مادرشو صدا میزد ، رها کردند و از خونه بیرون آمدن . راحله خیلی کوچک بود ، خیلی کوچک برای اینکه توسط دو نامرد به بدترین نحو مورد تعرض قرار بگیرد .

راحله همان طور که گریه میکرد ، نوازش دستی رو روی پوست صورتش احساس کرد . راحله نگاه کرد و دید یکی از آن دو دختر است که بالای سرش آمده است . دختر که اسمش لیلا بود ، راحله رو در بغل گرفت و ساعتها پا به پای راحله گریست .

راحله نمیتونست باور کنه چه بلایی سرش اومده ، نمیتونست باور کنه باربد ، باربدی که به اندازه تمام دنیا دوستش داشت بهش خیانت کرده باشه .

بعد از اینکه راحله کمی آرام شد ، سر صحبتش با لیلا باز شد ، لیلا هم مثل راحله بود ، دختری فراری که توسط پسری اغفال شده بود و از خونه گریخته بود و حالا در دام فساد و اعتیاد اسیر شده بود . لیلا و راحله دردهای مشترکی داشتند ، هر دو اسیر دام انسانهایی حیوون صفت شده بودند ، اما راحله نمیتونست باور کنه ، باربدش یک حیوون باشه ، یک انسان گرگ نما ، نه ... باربدش نمیتونه تا این حد پست باشه ، اصلا امکان نداره باربد تا این حد پست بشه ، راحله مطمئن بود که باربد اونو اینجا تنها نمیذاره ، مطمئن بود که باربد به دنبالش میاد .

راحله اون شبو خونه دخترا موند به این امید که شاید فردا باربد به دنبالش بیاد .

صبح شد . راحله غمگین و ناراحت پا به روز جدید گذاشت ، غمگین و فریب خورده .

ساعت از ۱۱ ظهر گذشته بود که صدای زنگ خونه به صدا در آمد ، لیلا رفت و در باز کرد و باربد وارد خونه شد . با دیدن باربد ، نور امیدی در دل خسته راحله دمیده شد ، به طوری که تمام بلاهایی رو که دیروز به سرش آورده بود رو فراموش کرد و با آغوشی باز به اسقبال باربد رفت . باربد سلام کرد و راحله با گرمی جوابشو داد . راحله به حدی باربد رو دوست داشت که از دیشب تا اون روز هزار دلیل و بهونه برای کار دیروز باربد تراشیده بود و اونو پیش خودش بی گناه جلوه داده بود تا بتونه راحت تر اونو ببخشه . اما آیا باربد لیاقت این عشق صادقانه و غل و غش راحله رو داشت ؟

باربد : راحله ما باید هر چه زودتر از اینجا بریم .

راحله : چرا منو اینجا آوردی که حالا میخوای ببری ؟

باربد سرشو پایین انداخت و گفت : نمیدونم .

راحله : باربد چرا ... چرا اون کارو با من کردی ، باربد چطوری دلت اومد ، باربد چرا چرا از من در مقابل امیر دفاع نکردی ؟ باربد اصلا ازت انتظار نداشتم .

باربد همان طور که سرش پایین بود گفت : نمیدونم اصلا نمیدونم ، راحله الان نمیتونم برات توضیح بدم ، بذار بعدا توضیح بدم ، اصلا عزیزم میخوام به عنوان معذرت خواهی برات یه کادو بخرم

راحله با خوشحالی : چه کادویی ؟

باربد : حالا تو بیا ، بعدا میفهمی .

راحله خوشحال و مسرور از لیلا و اون یکی دختر دیگه که نامش پریسا بود خداحافظی کرد و همراه باربد از خونه بیرون آمد .

راحله : باربد ... اون بسته که دیروز دادی به پریسا چی بود ؟

باربد : کدوم بسته ؟

راحله : همون که دیروز اول ورودت به پریسا دادی !

باربد : اها ، اون چیزی نبود ، فقط یکم مواد برای لیلا و پریسا بود .

راحله با ناباوری : یعنی .. یعنی تو برای لیلا و پریسا مواد تهیه میکنی ؟

باربد : خب آره ، اونا از مشتریهای خوب من هستن ، یعنی من کاری براشون نمیکنم فقط پولو ازشون میگیرم و موادو بهشون تحویل میدم .

راحله : ولی میدونی این کار خلافه ، میدونی اگه دست پلیسا بیفتی باید بری چند سال زندون ... باربد اگه تو بری زندون من چی کار کنم ، اونوقت من دق میکنم که .

باربد با عصبانیت : کی گفته من میرم زندون ، تو هم بهتره دیگه ساکت شی .

راحله ساکت شد و تا مقصد دیگه حرفی نزد . باربد و راحله به یکی از پاساژهای خیابون جردن رسیدن ، باربد وارد یک مانتو فروشیه بزرگ شد و راحله هم به دنبالش وارد شد .

باربد با لبخند : خب عزیزم به خاطر معذرت خواهی برای کار دیروز میخوام به عنوان کادو برات یک مانتوی خوشگل بخرم ، حالا خودت یکی رو انتخاب کن .

راحله : وای باربد ، چقدر تو مهربونی ، ولی این مانتوها خیلی گرونه ، بهتره بریم یه جای دیگه که مانتوهاش ارزونتر باشه .

باربد : قیمتش اشکلی نداره ، فدای یه تار موی تو . عزیزم تو فقط مانتو رو انتخاب کن .

راحله با خوشحالی به سمت مانتوهایی که رنگ روشن داشتن رفت و یکی رو انتخاب کرد و به باربد نشون داد .

راحله : عزیزم این قشنگه .

باربد : آره خیلی قشنگه ، فکر کنم به تنت بیشتر قشنگ بشه . بهتره بری تو اتاق پرو ، تنت کنی تا بعد نظر قطعیمو بدم .

راحله مانتو رو به دستش گرفت و به اتاق پرو رفت و ظرف مدت کوتاهی اونو پوشید . اما وقتی بیرون امد ، باربد رو ندید ، به این طرف و اون طرف رفت ، اما فایده ای نکرد ، انگار باربد آب شده بود و رفته بود توی زمین . راحله وقتی چندین بار از این طرف مانتو فروشی به آن طرفش رفت ، خسته و درمانده به سمت یکی از فروشنده ها رفت و نشونی باربد رو بهش داد و پرسید آیا اونو دیده یا نه ؟ که فروشنده گفت : همون وقتی که شما وارد اتاق پرو شدید ، اون آقا با سرعت از مانتو فروشی خارج شدن .

راحله یخ کرد ، انگار سطلی آبی یخ روی پیکرش ریختند ، یعنی ممکنه باربد منو ترک کرده باشه ، ممکنه منو تنها گذاشته باشه ، ممکنه دیگه برنگرده و ... . و سوالهای بسیار دیگری که بر مغز راحله هجوم آورده بودند .

راحله دوباره به اتاق پرو رفت و مانتوی خودش رو پوشید و از مانتو فروشی بیرون آمد . کمی از این طرف به آن طرف رفت تا شاید باربد رو پیدا کنه ، اما هیچ اثری از باربد نبود .

یک دو سه و ساعتهای دیگر در پی یکدیگر آمدند و رفتند و ولی خبری از باربد نشد ... حالا برای راحله یقین شده بود که باربد اونو تنها گذاشته و رفته است ، برایش یقین شده بود که فریب یک مار خوش خط و خال به اسم باربد رو خورده است ، فریب کسی که از نام مقدس عشق برای رسیدن به اهداف شوم خودش استفاده کرده بود ، تنفری در دل راحله جوونه زده بود ، تنفر نسبت به باربد که چه راحت اونو به بازی گرفته بود و بعد از سو استفاده مثل یک آشغال اونو به دور انداخته بود . راحله پشیمون بود ، پشیمونه پشیمون ، ای کاش میتونست به خونه برگرده ، اما حیف ... حیف که تمام پلها رو پشت سرش خراب کرده بود ، افسوس که برای راحله دیگر بازگشتی نبود .

صدای جمیله در گوش راحله میپیچید و حرفهایش مثل تیر در مغز راحله فرو میرفتند :(( راحله دوستیهای خیابونی آخر و عاقبت نداره ، هیچ دختری از این دوستیها خیر ندیده ، راحله آخرش سرت به سنگ میخوره و بعد میفهمی من راست میگفتم ، راحله من پسرها رو میشناسم ، هیچ وقت یک پسر نجیب ، دنبال گمشده اش در کوچه و خیابونا نمیگرده ، کوچه و خیابونا جای دلهای هوسبازه ، دلهایی که فقط و فقط یک چیز میخوان و اون سواستفاده از ما دختراست ، دخترهای ساده ای که گول حرفهای قشنگ و ظاهر فریبنده همون دلهای هوسباز رو میخورن . راحله پایان این دوستیها برای همه یکیه ، و اون پشیمونیست ، پشیمونی و پشیمونی ، پشیمونی به خاطر عمر عزیزی که به خاطر یک عشق بیهوده تلف شد و آبرویی که به خاطر یک عشق پوشالی ریخته شد . ))

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 5:28 PM توسط B3HI| |

فغتغ

الهی


نظر خود بر ما مدام کن


و به وقت رفتن بر جان ما سلام کن

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 4:51 PM توسط B3HI| |

(..')/♥ ♥('..)
.\♥/. = .\█/.
_| |_ ♥ _| |_

......I Love you
.......I Love you
........I Love you
........I Love you
........I Love you
.......I Love you
......I Love you
.....I Love you
....I Love you
...I Love you
..I Love you
.I Love you
.I Love you
.I Love you
..I Love you
...I Love you
...I Love you
.....I Love you
......I Love you
.......I Love you
........I Love you
........I Love you
........I Love you
.......I Love you
......I Love you
.....I Love you
....I Love you
...I Love you
..I Love you
.I Love you
.I Love you
.I Love you
..I Love you
...I Love you
....I Love you
.....I Love you
......I Love you
.......I Love you
........I Love you
........I Love you
........I Love you
.......I Love you
......I Love you
.....I Love you
....I Love you
...I Love you
..I Love you
.I Love you
.I Love you

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 4:39 PM توسط B3HI| |

سایه ای بود و پناهی بود و نیست
شانه ام را تکیه گاهی بود و نیست
سخت دلتنگم ، کسی چون من مباد
سوگ ، حتی قسمت دشمن مباد
گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر
" هست " ناگه " نیست" گردد در نظر
باورم شد ، این من ناباورم
روی دوش خویش او را می برم!
می برم او را که آورده مرا
پاس ایامی که پرورده مرا
می برم در خاک مدفونش کنم
از حساب خویش بیرونش کنم
راست میگویم جز این منظور نیست
چشم شاعر از حواشی دور نیست
مثل من ده ها تن دیگر به راه
جامه هاشان مثل دل هاشان سیاه
منتظر تا بارشان خالی شود
نوبت نشخوار و نقالی شود
هر یکی همصحبتی پیدا کند
صحبت از هر جا به جز اینجا کند
گفتنش تلخ است و دیدن تلخ تر

خوش به حالت مامان خوش به حالت

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 4:36 PM توسط B3HI| |

گل من، گوهر من، کاش اينجا بودي

 

جان من، جوهر من، کاش اينجا بودي

 

اگر اينجا بودي، خانه خاموش نبود

آينه حوصله داشت، گل فراموش نبود

وزن قلبم سنگين، غربت آهنگ نبود

ساعت ديواري، خسته از زنگ نبود

کاش اينجا بودي، جان من، جوهر من

کاش اينجا بودي، کاش اينجا بودي

با تو بودن اي کاش، تا ابد ممکن بود

لحظه هاي ديدار، تا ابد ساکن بود

اگر اينجا بودي، زندگي وسعت داشت

غزل ناگفته، به قلم رغبت داشت

کاش اينجا بودي، جان من، جوهر من

کاش اينجا بودي، کاش اينجا بودي

گم ترين پيدايي، دوري و اينجايي

من که با تو هستم، تو چرا تنهايي؟

با همه دوري ما، اين همه فاصله ها

همه جا سرشار است، از هوايت اينجا

کاش اينجا بودي، کاش اينجا بودي

کاش اينجا بودي، کاش اينجا بودي

(مامان کاش بودی)

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 4:33 PM توسط B3HI| |

خدااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

خداااااااااااااااااااااااااا بیا پایین زود باش بیااااااااااااااااااااااااااااااا

خدااااااااااااااا بسه خدا تموم کن خدا من دیگه نمیخوام خدا منم میخوام برم پیش مامان

خدا میخوام مامانمو بغل کنم

خدا دلم برا صداش تنگ شده!

خدا چرا دیگه نمیزاری بیاد خوابم

خدا میخوام بهش بگم عاشق شدم

خدا میخوام بهم بگه چیکار کنم

خدا دلم براش یه ذره شده

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 4:21 PM توسط B3HI| |

نه راه پیش نه راه پس گرفته ام ای همنفس

ببین کجای ماجرا تنها گذاشتی هم قفس

هنوز تو این ناباوری باقی نشستم تا نری

نمیشه بی تو لحظه ای روزای تلخــم سپری

بذار پشت این سکوتت حس کنم یکی رو دارم

من بدون تو میمیرم نــــــــــه نرو تنهام نذار

من که با همه وجودم تنها واسه ی تو بودم

چه خطایی سر زد از من,من که مدعی نبودم

سر دل منم که روزی باورت کردم که باشی

مرهمی به روی زخمام نری از من جدا شی

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 4:20 PM توسط B3HI| |

من بازم اومدم سراغ تو

ووووووووووووووای چه سخته

فقط یه صفحه هست روبه روم دارم حرفامو تو اون مینویسم و جوابی هم نمیگیرم

چقدر سخته...

موندم وسط احساس هام

نمیدونم چی درسته چی بد

نمیدونم دوسم داره یا نه

یه روز یه جور حرف میزنه میگم عاشقمه

یه روز عین امروز همچین بی تفاوت میشه از زندگی نا امید میشم

اه...

کاش منم عین اونایی بودم که سر مردم کلاه میزارن

وای خدا دارم دیونه میشم

بغض داره خفم میکنه و اون با خیال راحت خوابیده

خدا کمکم کن

خدا اگه قرار بزاره بره کمکم کن

خدا میترسم

خدا تنهام

 

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 4:1 PM توسط B3HI| |

بعضی حرفهارو که میشنوم دیونه میشم

میگن اگه مامان باباتو خوشحال کنی خوشبخت میشی

من خوشبخت نمیشم

اخه مامان ندارم!

میگن اگه پر از غصه که باشی مامانت بغلت کنه همش یادت میره

کی منو بغل کنه؟

اخه من مامان ندارم!

میگن روزی که دختر میخواد بره خونهی بخت گریه میکنه چون براش سخته از مامانش فاصله بگیره

من برا چی گریه کنم اون روز؟

اخه من مامان ندارم!

خدا چرا؟؟؟؟؟؟؟چرا منو اینجوری کزدی؟؟؟؟؟

خدا بیا پایین

بشین جای من

ببین میتونی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خدا خیلی سخته خیلی

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 11:48 AM توسط B3HI| |


مرد از زن خیلی تنهاتره !
مرد لاک به ناخوناش نمیزنه که هروقت دلش یه جوری شد دستشو باز کنه و ناخوناشو نگاه کنه و ته دلش از خودش خوشش بیاد !
مرد موهاش بلند نیست که توی بی کسی کوتاهش کنه و اینجوری لج کنه با همه دنیا !
مرد نمیتونه وقتی دلش گرفت زنگ بزنه به دوستش و گریه کنه و خالی بشه !
مرد حتی درداشو اشک که نه ، یه اخمِ خشن میکنه و میچسبونه به پیشونیش !
یه وقتایی ، یه جاهایی ، به یه کسایی باید گفت : “میم … مثلِ مرد

نوشته شده در چهار شنبه 16 / 11برچسب:,ساعت 11:42 AM توسط B3HI| |


Power By: LoxBlog.Com